روایت
استناد موارد تاریخی ومداركي كه روايات برپايه آن استوار است از جمله نقل قولهاي شفاهي تاريخي وكتب واسناد
در مورد روستاي غفور آباد به نقل از كتاب جندق و قومس در اواخر دوره قاجار
اسماعيل هنر يغمايي (معتمد ديوان) تصحيح و توطير از عبدالكريم حكمت يغمايي چاپ اول 1363
غفور آباد روستايي است در سه فرسنگي مغرب خور، تاريخ احداث آن معلوم نيست مي گويند. قديمي است و قلعه اي داشته كه به مرور زمان ويران شده است سابقا 45 سر خانوار در آنجا سكونت داشتند اما خشك سالي هاي پياپي و پايين رفتن سفره آبهاي زير زميني لطمعه شديدي به آن وارد ساخت تا آنجا كه در سال 1324 قمري آب آن بكلي خشكيد.
از سكنه معروف اين روستا در گذشته مي توان از ميرعبدالله توكل و پسرانش نام برد كه هنگام تاخت و تاز نايب حسين برعليه او قيام كردند و چند نفر از اتباع او را كشتند و خود را تسليم نايب حسين نكردند و به كوهسارهاي اطراف پناه بردند از جمله اقدامات ديگر ميرعبدالله شركت در ازميان بردن غائله ميرزا آقا و سرهنگ تورزني است.
جعفر118
پيرو اشاره فوق به حوادث، موارد ذيل از ديدگاه ما مي باشد. كتابي بر اساس گفته هاي شيخ مير عبدالله توسط آقاي اميني نوشته شده است و هزينه نوشتار و چاپ آن نيز توسط شيخ مير عبدالله پرداخت شده است ولي هرگز به چاپ نرسيد. موارد ذيل پاره اي از نوشتار آن كتاب است. روايات و گفتار اين كتاب در زمان هجوم افراد دو گروه ياغي به نام هاي نايب حسين خان كاشي و باصوري ها بين آنها رخ مي دهد.داستان هايي كه در اين باره بر سر زبان ها در بين عامه رواج دارد حكايت از آن دارد كه اين تهاجمات مردم منطقه و به گفته جدمان امير عبدلله، توكلي ها را به كشتن داد و در نهايت مردم منطقه را به تاراج و ظلم و تباهي كشاند.
در منطقه بيابانك در زمان هاي قديم افراد خاص و چند فاميل نقش اصلي را بازي مي كردند.
ثابتي ها در ارديب نايب الحكومتي مسعود لشكر و قدرت الله خان
خيانت در برابر خيانت
دستگير شدن و كشته شدن مسعود لشكر و قدرت لله خان در پي خيانت به توكلي ها در جندق توسط خان عامري رخ داد كه دليل آن سابقه ي كدورت خاصي است كه محفوظ و از اين بحث خارج است.خيانت مسعود لشكر و پدرش قدرت لله خان به توكلي ها تحت عنوان صلح و ترك مخاصمه روي مي دهد كه به اجبار و در پي به گروگان گرفته شدن پسران مير عبدلله مي انجامد.
به گفته مرحوم پدرم روايت را از زبان شيخ ميرعبدلله چنين بيان مي دارد :
ا به قدرت رسيدن نايب حكومتي مسعود لشكر در ارديب، سركوب كردن خانواده هاي قدرتمند در دستور كار او قرار مي گيرد كه يكي از آن ها، خانواده توكل ها بودند. در آن زمان نيز توكلي ها مسلح بودند و اين موضوع قبل از غائله سرهنگ تورزني و نوكرش بوده كه ظاهرا در آن درگيري همه سران منطقه جمع بودند.
روزي قاصدي با اين خبر به غفورآباد مي رسد كه مسعود لشكر و قدرت لله خان مي خواهند به حضور توكلي ها برسند تا مشكلاتشان را حل و فصل كنند. لذا شيخ به پدرش مي گويد اين آمدن مشكوك است بنابراين تصميم مي گيرند در جلسه مذاكره مسلح بمانند. بعد از ورود مسعود لشكر و قدرت الله خان در خانه ميرعبدلله در غفورآباد و پذيرايي توسط پسران قدرت الله خان به اميرعبدلله مي گويد مگر ميهمان كه به منزل شما مي رسد بايد با اسلحه از آنها پذيرايي كنند؟ و ميرعبدالله در جواب مي گويد اين موضوع امنيتي است، زمانه اينگونه ايجاب مي كند و لذا شما ناراحت نباشيد ولي از طرف مسعود لشكر اين مسئله مورد اصرار قرار مي گيرد كه ما به خانه شما وارد شديم و اين موضوع حسن نيت ما را نشان ميدهد.
در پي اصرارهاي مسعود لشكر، ميرعبدلله به پسرانش مي گويد سلاحتان را از دوشتان كنار بگذاريد ولي پسران او قبول نمي كنند. در نهايت ميرعبدالله با پرخاش به فرزندانش دستور مي دهد كه من مي گويم سلاحتان را زمين بگذاريد!!! آنها قبول مي كنند و سلاح شان را در گوشه اتاق مي گذارند. مسعود لشكر به وقت ناهار با حركت غافلگير كننده اسلحه اي را برداشته و امير را تهديد به شليك مي كند. تحت اين شرايط بوده كه امير عبدالله و پسرانش تن به رفع تخاصم داده و بالاجبار تفاهم نامه اي به امضائ مي رسانند. آورده اند همين موضوع باعث مي شود ازدواجي ما بين اين دوخانواده صورت بگيرد و از آن زمان به بعد ثابتي ها ، توكلي ها را دايي خطاب مي كنند. اين رسم منطقه است اگر از طرف دختر وصلت شود دايي زاده مي گويند و اگر از طرف پسر وصلتي باشد عمو مي گويند. جزييات اين مبحث در آينده بيان مي شود.
- غلامرضاييها در خور و چاهملك از طايفه كلهر كردستان
- هنري ها
- يغماييها در خور و جندق
- عامريها در جندق طايفه بزرگي هستند
- قاضويها در فرخي قاضي منطقه
- الداوودها در انارك و خور
افرادي كه نقش اساسي در منطقه داشتند:
نایب حسین کاشی ( یاغی منطقه کاشان در اواخر دوره قاجار) اصالتاً لر و از ایل “بیرانوند” لرستان بود که اجدادش توسط نادرشاه افشار به کاشان تبعید شده بودند. پدربزرگ نایب حسین در محله پشت مشهد کاشان ساکن بود. با اتمام سلطنت محمد علیشاه قاجار در سال 1307 هـ.ق و آغاز سلطنت احمد شاه ، به دلیل انتقال سلطنت، کشور دچار هرج و مرج شد.در این میان سودجویان دست به شورش برداشتند و سهام السلطنه، حاکم وقت کاشان به دلیل ناتوانی در اداره امور از حسین کاشی درخواست مساعدت نمود و در عوض حسین کاشی را نایب حکومت کاشان بخشید. از آن تاریخ به بعد به نایب حسین کاشی شهرت یافت .نایب حسین در آغاز در نابودی راهزنان همت گماشت اما چندی نپایید که خود نیز به جرگه آنان پیوست. وي به همراه پسرانش از کاشان سر به یاغیگری برداشته و به سمت خور و نایین حرکت نمودند. سپاهیان نایب حسین که حدود هفتصد نفر بودند قلعه انارک را با اندک مقاومتی تصرف نمودند و خسارت زیادی به اهالی وارد کردند.
او توانست در این راه قلمرو نسبتاً مناسبی برای خود فراهم نموده و تا خور و بیابانک ، نایین و یزد را نیز چپاول نماید. انتظام الملک پسر سهام السلطنه یکی ازملاکین خور به محض اینکه شنید نایب حسین به انارک رسیده به آنجا رفت و چون از قبل با نایب حسین آشنایی داشت از طرف نایب حسین مورد استقبال قرار گرفت. انتظام الملک در همین سفر به نایب حسین لقب سالاری اعطا کرد همچنین به پنج پسر وي، القابی بدین شرح اعطانمود: ماشااله خان پسر بزرگ او را سالار جنگی نامید، پسر دوم علی خان را لقب شجاع لشگری ، اکبر شاه پسر سوم را لقب سرتیپی، به رضا خان پسر چهارم لقب سرهنگی و عنوان میر پنجی را به رضاخان پسر پنجم اعطا کرد. انتظام السلطنه آنها را به بخش خور دعوت کرد.
نایب حسین پس از یک سفر به کاشان با 1200 نفر سوار و پیاده وارد خور شد و در این سفر حدود پنجاه دختر از اهالی خور را به عقد خود درآورد. در میان سربازان و پسران نایب حسین، ماشااله خان پسر بزرگ او، یکی از علمای کاشان به نام ملا علی را آورده بود که دخترانی را که میخواست به عقد یا صیغه خود در آورد این روحانی صیغه عقد را اجرا می کرد در اين بين اگر چند نفر شهادت می دادند که این دختر عقد کسی است یا نامزد فردی بوده است ماشاالله خان از او درمی گذشت .نایب حسین به همراه پسرانش در صدر مشروطیت است در ۱۸ آبان ماه ۱۲۹۸ هجری شمسی به همراه ماشالله خان کاشی اعدام شدند. تمامی اموال و املاک آنان در دولت وثوق الدوله به نفع دولت مصادره شد .
حاج سيدمنتخب الداوود منشي كاشي ها در سال ۱۲۸۸ دستجات کاشی به سرکردگی نایب حسین کاشی و پسرش ماشاءالله خان کاشی برای نخستین بار به بیابانک وارد شدند. اینان از جلوی نیروهای مشروطه خواه بختیاری فرار کرده و خود را به این ناحیه رسانده بودند. منتخبالسادات و فرزندانش را دستگیر کردند و اموالشان به غارت رفت. ماشاءالله خان که نسبت به پدرش متعادلتر بود چون دانست منتخبالسادات شاعر است و در امور دیوانی و منشیگری تسلط دارد او را به دبیری خود برگزید و مأمور کرد منظومهای مفصل در گزارش کارها و لشکرکشیهایش بسراید كه در ان زمان در انارك بودند و از آن به بعد به خور آمدند. این منظومه با نام” فتحنامهٔ نایبی” که در چند هزار بیت در مدتی کوتاه و به اجبار سروده شده، هر چند از حیث ادبی و هنری واجد ارزش نیست، اما اصیلترین روایت از ماجراجوییهای این گروه آشوبگر است.
چه كسي راهنماي نايب حسين كاشي به خور بود؟
پدرم شعري از سروده هاي مير عبدالله را دكلمه مي كرد كه در مورد كاشي ها و درگيري با آنها بود اما متاسفانه چند بيت از آن را بيشتر به ياد ندارم و بابت آن عذرخواهي مي نمايم.
چو سردار كاشي بيامد به خور
دوصد دختر بكر بردند به زور
منم ميرعبدلله به نام
………………………………
به گفته خلايق اگر ناشيم
جلو گير هفتصد نفر كاشيم
ورود توكليها به جنگ با نائب حسين كاشي
ميگويند شيخ فقيهي خوري وقتي ميبيند ظلم و جور كاشيها در خور بيداد ميكند و هيچ كاري از دست كسي برنمي آيد نامهاي به ميرعبدلله توكل بدين مضمون ارسال ميكند: در آن دنيا كه حساب و كتاب است، خداوند طبق آيه شريفهي قرآن از كساني كه قدرت داشتند و در برابر ظلم نايستادند از آنها باز خواست ميكنند. اين نامه و شجاعت و پهلواني ميرعبدالله، همچنين داشتن مال و حشم فراوان همگي دليلي مي شود تا ميرعبدالله تصميم بگيرند تا به كمك مردم بشتابند. آنها از تبعات اين مبارزات نيز با خبر بودند ولي با اين حال تعداي از گوسفندانشان را در اطراف اردستان و كرمانشاه به فروش مي رسانند و در ازاي آن مهمات و اسلحه تهيه مينمايند تا بتوانند از مال و ناموس مردم در برابر دزدان و ياغيان دفاع كنند.
ميگويند در همين زمان افراسياب سلطان و محمدعلي سلطان از عموزادگان جدمان كه داراي دولت و سلطاني در شاهرود بودند به ديدن عموزادگانشان مي آيند. وقتي اوضاع واحوال منطقه را ميبينند به عمويشان ميگويند: عمو ! مال و خانواده ات را برداريد و با ما به شاهرود بياييد. ما هرچه بخواهيد در اختيارتان ميگذاريم. ناگفته نماند تا آن زمان كاشيها به غفور آباد كاري نداشتند واز توكليها حساب ميبردند با اين حال مير عبدلله به آنها ميگويد شما ترسو هستيد. من از منطقه و مردمم دفاع ميكنم.بر اساس اين تصميم بود كه مير عبدلله، پسر و برادرش را به همراه تني چند از افراد، با تعداد زيادي گوسفند جهت فروش، مي فرستد. فرستادگان جهت خريد اسلحه راهي شده و ماموريت خويش را انجام مي دهند اما در راه برگشت، افرادي خود فروخته از منطقه موضوع را به نايب حسين اطلاع ميدهند!!! و از اينجا بود كه نايب حسين افرادي را در مسير برگشت فرستادگان امير عبدلله به كمين ميگمارد. درگيري بين افراد كاشي و امير عبدالله صورت مي گيرد و در اين بين شكرلله توكل برادر امير عبدلله كشته ميشود همچنين سه نفر از كاشي ها نيز جان خود را از دست مي دهند.
چگونگي كشته شدن شكرلله در ريگهاي چوپانان چاهخاري
افرادي كه توسط جدمان جهت خريد اسلحه فرستاده ميشوند به شرح زير مي باشند:
- شيخ (علي اكبر ) پسر بزرگ جدمان كه ما نيز از آن تيره هستيم.
- كبلا عباس افلاكي كه قوي بوده پدر عباسعلي افلاكي كه از دوستان نزديك خانواده و از اهالي غفور آباد
- علي اكبر
- عمو توكل
- روح لله
- شكرلله برادر امير عبدلله كه به گفته راويان از قدرت و هيكل بزرگي برخوردار بوده چنانچه وقتي در كنار شتر قرار ميگرفته سرش بالاتر از كوهان شتر بوده است.
اين افراد در راه رفتن به زواره ميرسند. در بين راه در قسمتي به نام “چاه پنير” با سه دزد و سرگردنه بگير برخورد ميكنند. در اين درگيري توكلي ها سه دزد را مغلوب كرده و آنها را ادب مي كنند.وقتي به اردستان مي رسند و داستان اين درگيري را بيان ميكنند، اردستاني ها ميگويند اين سه دزد باعث نا امني راه ها شدهاند و هيچ كس نميتواند آنها رادستگير كند. اگر آنها را آورده بوديد جايزهي بزرگي نصيب شما ميشد كه برابر با كل دامهاي شما بود.
در برگشت از ماموريت خرید اسلحه در اطراف چوپانان سر چاه خاري استراحت ميكردند كه توسط كاشيها كه از طرف ايراج و ارديب آمده بودند و كمين كرده بودند غافلگیر ميشوند.
ادامه دارد…
نحوه ورود توكليها به جنگ باصوريها
اجراي كشته شدن سرهنگ تورزني:
پدرم جریان کشته شدن سرهنگ تورزنی را از زبان پدربزرگش که در قائله بوده شنیده و برای من بازگو کرده است. از طرفی از مادربزرگ مادريم که خواهر زن سرهنگ تورزنی بوده شنیدم که جریان را خواهر و برادرش بیان کرده و در ضمن زن سرهنگ تورزنی (خاله کشور) خاله مادرم و دختر بزرگ بوده و نوه دختري یغما و نوه علی اصغر بیک یاور بوده است.
می گویند روزی سران روستاها و افرادِ دارای قدرت، برای ترک مخاصمه و امضاء صلح نامه در خور جمع می شوند ولی اين مجمع به عنوانی جریان کشته شدن سرهنگ تورزنی و نوکرش میرزا آقا می انجامد. در آن زمان نایب الحکومه عصر منطقه ، مسعود لشگر و قدرت اله مغان، از اردیب به خور می آیند. در آن زمان محل حل دعاوی و حاکم شرعی آن ها و روحانی و قاضی قدرت هم داشته اند از غفورآباد میرعبداله به همراه برادرش عباس و علی اکبر می آیند.
مادربزرگم و خاله طاهره مادرم از زبان خواهر و برادرش گفتهاند، زمانی که آن ها جمع می شوند، سرهنگ به برادر زنش می گوید: حالت بدی دارم. من امروز کشته می شوم. اگر صدای تیر شنیدی تفنگ بردار و اول خواهرت را بکش و بعد تیری درون سماور بزن و خودت به چاه ملک برو .ولی وقتی صدای تیرانداری شنیده می شود خواهرش را بر می دارد و به خانه دائیش که در خور نفوذ بسیار داشته پناه می برد.حال در این ماجرا داستان های ضد و نقیضی بر سر کشته شدن سرهنگ و باعث به وجود آمدن کدورت بین فامیل می شود. فامیل مادرم می گوید توکلیان سرهنگ را کشتند و از طرفی می گویند قاضی او را کشته است.
گفته هاي شیخ میرعبداله که خود در ماجرا دخیل بوده، به نقل از پدرم
قرار بر این بوده که هیچ کس اسلحه همراه خود نیاورد ولی مسعود لشکر و قدرت اله خان همدست می شوند و از قبل برای از بین بردن سرهنگ نقشه می کشند. می گویند قاضی از همه دیرتر می آید و قدرت اله خان و میرعبداله برای قدم زدن در باغ قلعه خان بیرون رفته بودند. تنها مسعود لشکر ، عباس و علی اکبر (شیخ) در قلعه بودند. زماني كه سرهنگ وارد قلعه مي شود، متوجه ميشود مسعود لشگر تفنگ دارد و از جریان خبردار می شود. قاضی هم از راه می رسد و باديدن سرهنگ و ميرزاآقا اولین کلامش رو به مسعود لشکر و بچه های میرعبداله این بود که هنوز این ملاعین زنده اند؟!!! با شنيدن اين جمله، سرهنگ كه البته از سرعت تیراندازی بالایی هم برخوردار بود شروع به تیراندازی می کند.
عباس كه اسلحه نداشته از پشت سر، سرهنگ را با دو دست مي گيرد ولی سرهنگ سر تپانچه را از پهلویش میبرد و تیری به سینه عباس میزند. بدين ترتيب عباس پسر میرعبداله کشته می شود. در این هنگام وقتی صدای تیراندازی به گوش میرعبداله و قدرت اله خان میرسد به طرف قلعه ميشتابند و میگویند بچه هامان آلت دست شده اند .منظور، عباس، شیخ و مسعود لشکر بودند.در این هنگام در قلعه شیخ دست سرهنگ را گرفته بوده تا مانع تیرخوردنش شود و سرهنگ هم كه از قدرت بالایی برخوردار بوده است با هم درگير مي شوند. میرعبداله و قدرتاله خان می رسند و می گویند بچه هایم کشته شدند اما قدرتاله خان که در جریان بوده سریع اسلحه می کشد و از پشت سرهنگ را مورد هدف قرار میدهد با تير خوردن سرهنگ، شیخ او را از قلعه به زیر می اندازد .
حتی پدرم، علي اكبر توكل، مي گفت با دست خود جای ترکش های زیر پوست سر شيخ ميرعبدالله را لمس كرده است. اين تركش ها به يادگار از منازعه سرهنگ تورزني براي شيخ مانده بود. اما جریان به اینجا ختم نمیشود و میرزا آقا تورزنی نوكر سرهنگ میگوید حالا که اربابم را کشتید باید خون من را نيز روی سینه اربابم بریزيد. اینجا منظور وفاداری نوکر به ارباب بوده است. آن ها کشته او را در سابات گذاشتند و سرهنگ را در ساباد آویزان كردند تا به وصیت او عمل شود. پدرم در زمان وقوع اين حادثه 12ساله بود.
نصرالله خان
نامبرده از خوانين عامري بود كه وقتي به خور آمد دختر خاله مادري اينجانب (دختر سرهنگ تورزنی) را به زني گرفت. كشته شدن او در پي خيانت نوكرش و با غافلگير كردن او در سرويس بهداشت اتفاق مي افتد. قاتل او از افراد خود فروختهي منطقه بود كه در نهايت به طرز فجيعي از كوه به پايين پرتاب ميشود.
نصرالله خان در منطقه به دليل مشكلاتي كه با تني چند از اهالي مهرجان داشته به معتمد (آقاي هنر) كه او نيز دايي داييهاي مادرم بود، شكايت ميكند. معتمد به او ميگويد اين مسئله به من ارتباطي ندارد و با بي اعتنايي پيشنهاد مي كند كه به عدليهي سمنان شكايت كند.در آن زمان خور جزء منطقه استحفاظي سمنان بود. بي اعتنايي معتمد باعث شد نصرالله خان خساراتي را از جانب اهالي مهرجان متحمل شود. دلخوري نصرالله خان از معتمد هم از همين جا شكل ميگيرد و در پي همين كدورت، نصرلله خان و دايي هايم او را با پاي برهنه ، با ضرب و شتم به كوه سنگاب ميبرند و از او بابت ضرري كه مهرجاني ها بر او وارد كرده بودند، 2000 تومان آن روز خسارت ميگيرند. بعد از اين حادثه معتمد طي نامهاي به تهران، اينطور مينويسد: بنده كسي هستم كه مورد ضرب و شتم نصرلله خان قرار گرفته ام و نصرالله خان هم كسي است كه با خلع سلاح كردن نگهبانان از زندان قصر به همراه برادر خانمهايش فرار كرده است.معتمد با اين توصيفهايي از نصرالله خان عنوان مي كند و درحقيقت با بزرگ كردن او سعي در مطرح ساختن خود داشته است. در پي اين شكايت، حكومت پهلوي يك گروهان 30 نفري را جهت دستگيري وي به منطقه ميفرستد كه موفق به دستگيري او نميشوند.در نهايت با دسيسه چيني و خيانت نوكرانش كشته مي شود. از ايشان تنها دختري به يادگار مانده است.
در پي پناه بردن نصرالله خان به كوه ، به كوههايي كه محل بوكند پدر بزرگم بوده است ميروند(محل نگهداری گوسفندان در کوه را بوکند میگویند ) و از آنها آذوقه درخواست مي كنند. با توجه به رفاقت شيخ میرعبدلله و نصرلله خان و داييهاي مادرم،شيخ توكل آنها راتامين ميكند. عموي پدرم حاج عبدلله اينگونه روايت ميكند كه پدرش، شیخ ، از نصرلله خان سوال میکند: خان! چرا با معتمد چنين کردی؟ نصرالله خان در جواب میگوید:پسر میر عبدلله! اگر آنچه معتمد با من کرد، در حق شما روا ميداشت ،شك ندارم او را با پاي برهنه و با زور شلاق بر دامنهي كوه ، سر درخت بنه آویزانش میکردی!!!